جدول جو
جدول جو

معنی دل گشاد - جستجوی لغت در جدول جو

دل گشاد(دِ گُ)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
(دخترانه)
خوش منظره، با صفا، شادی بخش، فرح بخش، نام باغی زیبا در شیراز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
(دخترانه)
شادمان و خوشحال، خوشحال، شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
گشایندۀ دل، آنچه باعث نشاط و شادی و فرح و انبساط شود مانند روی معشوق، آواز و آهنگ خوش یا جای سبزوخرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شاد
تصویر دل شاد
خوشحال، شادمان، بانشاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
ملول، آزرده، رنجیده، دل تنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گداز
تصویر دل گداز
گدازندۀ دل، ملال آور، اندوه آور
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ حَ کَ دَ)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف).
- دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور:
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان بازیافت پیر سراندیب درزمان.
خاقانی.
، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) :
هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او
روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در 12هزارگزی شمال باختری آق کند و 13هزارگزی راه شوسۀ میانه به زنجان. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دلگشای. دل گشاینده. گشایندۀ دل. طرب افزا. فرحت انگیز. مسرت خیز. (آنندراج). مفرح. غم زدا. فرخ بخش: جهد کنند تا دل او خوش و شادمان دارند و اندر خانه پاکیزه و دلگشا نشانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- امثال:
دلگشا بی پول زندان بلاست
هر کجا پول است آنجا دلگشاست.
؟ (از امثال و حکم).
رجوع به دلگشای شود.
، (اصطلاح تصوف) صفت فتاحی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت فیاضیت را گویند در مقام انس در دل سالک و صفت فتاحی را نیز گویند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1557)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سلطان دلشاد، دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 هجری قمری به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و برای او پسری بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین باشد. (از تاریخ عصر حافظ ص 256 و 300)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دلگشا. دل گشاینده. گشایندۀ دل. که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامۀ منیری). فرح انگیز. شادکننده. دلچسب. فرحناک. فرح آور. تسلی بخش. غم زدا. فرح بخش. مفرح. شادی بخش:
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای.
فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود.
فردوسی.
سر نامه کرد آفرین خدای
دگر گفت کان نامۀ دلگشای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هردو سرای.
فردوسی.
کسی کو به رامش سزای من است
به بزم اندرون دلگشای من است.
فردوسی.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای.
فردوسی.
که او رهنمایست و هم دلگشای
که جاوید باشد همیشه بجای.
فردوسی.
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان بادانش و دلگشای.
فردوسی.
بنا کرد جایی چنان دلگشای
یکی شارسان اندر آن خوب جای.
فردوسی.
به پدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشت خوش و دلگشای.
اسدی.
وگر بی کسم نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای.
اسدی.
چو آمد بهار خوش دلگشای
بجنبد چو موج آن جزیره ز جای.
اسدی.
منم گفت روح الامین از خدای
که پیغمبران را شوم دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهادند هر ده، قدم در سرای
سرایی چو خلد برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی ملک دادش توانا خدای
بسان بهشت برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
هرزمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کند.
مسعودسعد.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای.
نظامی.
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای.
نظامی.
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. (گلستان سعدی).
سماع خوش و نغمۀ دلگشای
علی الجمله خوش باش و خوش دار جای.
نزاری قهستانی.
حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه محاسن اصفهان آوی، ص 27).
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
حافظ.
تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو
پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو.
حافظ.
پدرام، جایی بود خرم و دلگشای. (لغت فرس اسدی). النقاح، آب سرد و دلگشای. (السامی فی الاسامی).
- داروی دلگشای، مفرح القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نادلگشای، که دلگشای نباشد:
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَهََ گُ)
که دهانی باز و گشاده دارد، کوزه و شیشۀ دهن گشاد. مقابل دهن تنگ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
گشاده دل. خوشحال و بافرح. خندان:
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دل گشاده شدند.
فردوسی.
، جوانمرد و دارای بخشش:
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) :
خاقانی را به نقش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
ملول. دلتنگ. (آنندراج). ناراضی. رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل. (از فرهنگ عوام) :
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن مه روی بر من دل گران است.
(ویس و رامین).
نگارا تا تو برمن دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دل گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و فولاد.
(ویس و رامین).
دید کز جای برنخاستمش
تیره بنشست و دل گران برخاست.
خاقانی.
بی رخت باده نکردیم به جام
دل گران شیشه ز محفل برخاست.
میرمعصوم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گزایندۀ دل. گزندۀ دل. که به دل گزند کند. که به دل گزند رساند. (از لغت فرس اسدی ذیل گزای). رجوع به گزای و گزاینده شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
دل باز کردن. غمها یا رازهای خود را به کسی گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). هرچه در دل داشتن گفتن. درد دل کردن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا:
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت.
صائب (از آنندراج).
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم.
کلیم (از آنندراج).
به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج
دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دیرگذر. بندی یا گرهی یا قفلی دیرگشای. (یادداشت مؤلف). مقابل زودگشای: علق عضوض، کلیددان دیرگشاد. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان انقورات بخش حومه شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل نشان
تصویر دل نشان
مطبوع مقبول خوش آیند، با اثر موثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگشاد
تصویر دلگشاد
گشاد دل، دل گنده، لا ابالی، دل فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
دلتنگ، ملول، ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشادن
تصویر در گشادن
گشودن در خانه و جزان مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گشادن
تصویر دم گشادن
باز کردن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال، شادمان، با نشاط، مسرور، خرم و شاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
مفرح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال
فرهنگ واژه فارسی سره
بانشاط، خوشحال، دل به نشاط، دل زنده، زنده دل، شاد، شادمان، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرح انگیز، فرح زا، فرحناک، مصفا، مفرح
متضاد: دلگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گشاد، باز و رها شده
فرهنگ گویش مازندرانی
نشا کردن نقاطی ازکرت که نشای قبلی در آن خشک شده است
فرهنگ گویش مازندرانی